روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

عنوان رده اخبار : از همان نخستین شب پیروزی دلهرة حفظ انقلاب را داشت..
نسخه قابل چاپ

از همان نخستین شب پیروزی دلهرة حفظ انقلاب را داشت..

همه رده ها > از همان نخستین شب پیروزی دلهرة حفظ انقلاب را داشت..
از همان نخستین شب پیروزی دلهرة حفظ انقلاب را داشت.. از همان نخستین شب پیروزی دلهرة حفظ انقلاب را داشت..
حاج آقا! بفرمایید دلیل علاقه شما به شهید بروجردی و این که به سمت تحقیق در زمینه زندگی و تلا ش های این شخصیت رفتید چه بود؟ آیا قبل از شهادت شهید هم از ایشان شناختی داشتید؟

خود من چون از نسل جنگ هستم دغدغه ام این است که نسل سوم و چهارم یا نسل امروز را چطور بتوانیم با شرایط امروز و حال و هوای آن روزها تطبیق بدهیم که شاید خیلی از مشکلات امروز ما را حل کند. به نظر بنده راه حل در آن است که ما بتوانیم حال و هوا و انگیزه ها و معیارها و شاخصه های زمان جنگ را دست نزده و بدون تحریف و به صورت امانت از آن زمان به این زمان منتقل کنیم. این کار جدیدی نیست.

همان طور که ما داریم در خصوص صدر اسلام این کار را دنبال می کنیم. همان طور که می بینیم شخصیتی ژرف به نام امام حسین(ع) در سال شصت و یک قمری کاری می کند که حالاحالاها می تواند الگو قرار بگیرد و فاصله گرفتن از آن زمان به معنای کاربردی نبودن آن زمان نیست بلکه به معنی این است که آن فلسفه و جریان اجتماعی را چطور می توانیم در جریان اجتماعی امروز به عنوان یک الگو قرار بدهیم.

پس این کار کار جدیدی نیست. بحث بحث جدیدی نیست و انگیزه هم انگیزه جدیدی نیست. منتها روش و چگونگی ورود به آن شگردهایی لازم دارد که به نظر من شاید اصل قضیه همین باشد. اما این که من چرا شهید بروجردی را انتخاب کردم برمی گردد به این که بنده به عنوان فردی که داوطلبانه وارد جنگ شدم تقریباً می توانم بگویم کل آن هشت سال را در اکثر عملیات ها حضور عملیاتی مهندسی و فرهنگی داشتم. یک مدت رزمنده بودیم. بعد با بچه های جهاد سازندگی قاطی شدیم و در عملیات مهندسی مثل خاکریز زدن و کارهای مهندسی حضور داشتیم. بعد از مدتی هم توصیه هایی که می شد این بود که پس از ثبت خاطرات و نوشتن مطالبی که آن روزها در زیر آتش مشاهده می کردیم آ ن ها را تدوین کنیم.

بنابراین جنگ و ضرورت هایی که در جنگ می دیدیم ما را نویسنده کرد. ضرورت این بود که من که نویسنده یا خبرنگار نبودم تا دست کم از دور دوستی بر آتش داشته باشم حالا که همراه با رزمندگان و شب های عملیات بودیم مشاهداتم را که دریای بیکرانی بود که می توانست برای ما برای بعد از جنگ هم ذخیره قابل توجهی باشد جاودانه کنم. بنابراین آشنایی من با جنگ و عملیات و شهادت و این ها دستمایه اصلی من بود که بعد از جنگ این موضوع را به طور اساسی دنبال کنم. چرا که تا زمان پایان جنگ آن چهار پنج کتابی که بیرون داده بودم حاصل ضرورت هایی بود که هر یک کارکرد خودش را داشت.

مثل "حماسه هویزه" یا کتاب "شب های قدر" و "بام کردستان" و "مسیح حلبچه" که این آخری دربرگیرنده ماجرای مردم حلبچه بود. اما بعد از جنگ بنده به این ضرورت رسیدم که کارهای اساسی و درازمدت و ماندگارتری بکنم. چیزی که ذهنم را متوجه خودش کرد این بود که این جنگ را چه کسانی فرماندهی می کردند و این ها فرماندهی را از کجا یاد گرفتند و چه ضرورتی داشت که به این سرعت توانستند فرمانده بشوند. چه زمینه هایی وجود داشت؛

آیا این ها فرمانده به دنیا آمده بودند؟ آیا در جایی آموزش فرماندهی دیده بودند؟ اسناد و تاریخ انقلاب به ما می گوید که آن فاصله کوتاه بین پیروزی انقلاب و شروع جنگ این امر را نمی تواند تأیید کند. از طرفی پیروزی انقلاب ما بعد از بیست و دوم بهمن بلافاصله حوادثی را متوجه خودش کرد که شاید کسانی که دست اندرکار انقلاب بودند هنوز مزه پیروزی را نچشیده وارد ماجراهای جدیدی شدند و این باعث شد که شاید آن زیبایی پیروزی را به عنوان لذتی که بشود چشید نبینند. این سرداران شاید افراد محدودی باشند اما افرادی بودند که دلهره و دغدغه حفظ انقلاب را داشتند. پس این زمان کوتاه هم نمی توانسته این ها را فرمانده کند. بنابراین دیدم که باید دنبال اصل ماجرا گشت...
و شهید بروجردی یکی از این عزیزان بود که شما دیر یا زود برای تحقیق پیرامون این موضوع به او نزدیک می شدید.

شهید بروجردی جزو معدود افرادی بود که از همان نخستین شب پیروزی دلهره حفظ انقلاب را داشت. بنابراین وقتی جنگ تمام شد من رفتم سراغ چند نفر از بچه هایی که فرماندهی در جنگ را شاخصاً و مشخصاً دنبال کردند. اولین کاری که انجام دادم راجع به شهید خرازی بود. فرمانده لشکر امام حسین(ع) که در عملیات کربلای پنج شهید شد. کتابی نوشتم به نام عقیق و حدود سه سال تحقیق کردم راجع به این شخصیت. حرف من در این کتاب این بود که چطور یک بسیجی ساده فرمانده یک لشکر می شود.

چطور یکسری از افرادی که به انگیزه حضور در جنگ با برنو و سلاح های پیش پا افتاده وارد جنگ می شوند با غنایم و امکانات دشمن تبدیل به فرد شاخص یک لشکر زرهی می شوند؟ این پروسه چه مراحلی را طی می کند و این وسط چطور این فرد به مرتبه فرماندهی لشکر می رسد؟ مورد حاج حسین خرازی برای من در تحقیقات اول نشان می داد که می تواند نمونه خوبی باشد کما این که قضیه را نشان داد. بعد از شهید خرازی من دنبال شخصیت دیگری رفتم.

چون شخصیت های فرماندهان جنگ را اگر در زندگی شان تحقیق کنید می بینید که هر کدام ویژگی و شرایط خاص خودشان را دارند. نمی توانیم همه را یک طور ببینیم. یکی با مدرک دکترا آمده مثل دکتر بقایی. یکی با مدرک هشتم دبیرستان آمده مثل شهید بروجردی. این یکی با دیپلم آمده. آن یکی از دانشجویان نخبه بوده مثل شهید باقری. ویژگی های خاص این فرماندهان منجر به این شد که من بتوانم سراغ شخصیتی متفاوت بروم. بعد از شهید خرازی متوجه شخصیتی شدم که این شخصیت قبل از این که انقلاب پیروز شود از نظر من خودش یک فرمانده بوده یعنی چیزی که دنبالش می گشتم.

به واسطه ارتباطی که با شخصیت های قبل از انقلاب معاشر با او پیدا کردم - مانند آقایان محسن رضایی و سردار ایزدی و بچه های کردستان دیدم به نوعی هیچ کدام خبر از بروجردیِ قبل از انقلاب نداشتند؛ مگر کسانی که قبل و بعد از انقلاب با او بوده اند که آن ها هم محدود بودند. بنابراین شما اگر پیش آقایان آقامیر - یزدی و هدایت الله لطفیان بروید می بینید این ها شخصیتی از بروجردی را می شناسند که فرض کنید با شخصیتی که آقای مصطفی تحیری یا سعید رحمتی می شناسند متفاوت است. اما آیا همه وجوه این شخصیت متفاوت هویدا بود؟ نه. و این باعث شد که من سیر تحقیقاتم برای شهید بروجردی را عوض کنم و به زمان نوجوانی جوانی و تا پیروزی انقلابش بپردازم.

متوجه شدم دریای بیکرانی است با ناگفته های بسیار زیاد. دلیل آن هم این بود که ایشان رهبری گروه توحیدی صف را بر عهده داشت که از جمله معدود گروه های اسلامی بود که ساواک از آن چیزی سر در نیاورد. پس این می شود یک پدیده عجیب.

به مرکز اسناد انقلاب اسلامی هم راجع به شهید محمد بروجردی سری زدید تا اسناد ساواک را که احتمالاً موجود است واکاوی کنید؟

من اصلاً نمی دانم مرکز اسناد اسلامی در مورد این شخصیت چیزی دارد یا نه و هیچ وقت هم به آن جا مراجعه نکرده ام. تمام اسناد من سینه های یاران شهداست. من کمتر شده به کتابخانه و یک کتاب مراجعه کنم یا مرکزی که بتواند به من سندی نشان بدهد. سند من افراد هستند.
یعنی بستر کار شما بیشتر تاریخ شفاهی است.

دلیلش این است که من در تحقیقات اولیه متوجه شدم کسانی که به عنوان سرباز حضرت امام خمینی(ره) وارد انقلاب و جنگ شدند همه پابرهنه و گمنام بودند و کسانی بودند که زمانی که امام می خواستند انقلاب را شروع کند در گهواره بوده اند یا در کوچه ها بازی می کرده اند. به امام هم گفته بودند شما با چه امکاناتی می خواهید جلوی شاه بایستید؟ گفته بودند یارانم یا در گهواره هستند یا در کوچه دارند بازی می کنند. یکی از آن ها همین شهید بروجردی بود. بنابراین متوجه شدم که اصلاً نمی توانم؛ یعنی نه من بلکه همه کسانی که در مورد یک تاریخچه انقلاب نوپایی که می خواهند وارد بشوند اصلاً نمی توانند به تاریخ انقلاب و تاریخ آن کشور مراجعه کنند.

چرا؟ چون چیزی ثبت و وارد نشده است. به همین خاطر من مجبور بودم تمام کارهایم را میدانی انجام بدهم. به افراد مراجعه می کردم و خودشان به صورت خوشه ای نیرو معرفی می کردند. من در تحقیقات اولیه ام متوجه شدم که این شخصیت همان کسی است که من دنبالش می گردم؛ برای تحقیق در این باره که این ها چطور فرمانده شدند. چون در دوران شاه مبارزات بسیار وسیعی را انجام می دادند اما چون من و شما خبر نداشتیم فکر می کردیم این ها کسانی هستند که دو روز پیش اسلحه دست گرفته اند و حالا آمده اند سپاه را تشکیل داده اند.

این خیلی مهم است که ما بدانیم بنیانگذاران یا هسته های اولیه سپاه چه پیشینه ای داشته اند. چون وقتی می گوییم "بنیانگذار" اسم چند نفر مطرح می شود که الان تقریباً وجود خارجی در مسائل نظامی کشور ندارند. اصلاً چند نفر از تشکیل دهندگان سپاه به عنوان هسته اولیه در جنگ نقش داشتند؟ عد ه ای معدود؛ پس این را وارد نشویم. بیاییم به صورت جریانی ببینیم هسته های اصلی تشکیل یک ارگان نظامی را که به سرعت نیاز انقلاب را در روزهای بعد از بیست و دوم بهمن 1357 می توانست تضمین کند. این همان چیزی بود که افرادی مثل بروجردی به این ضرورت رسیدند که تشکیلات نظامی داشته باشند و بروجردی یکی از مهمترین این افراد است که به این ضرورت رسید. چرا؟ در گنبد کاووس و کردستان و بلوچستان می بینیم هسته های نظامی ضد انقلاب دارد شکل می گیرد و این هشدار بود.

یکی از بزرگترین منش های مردانگی بروجردی این بود که از قلب انقلاب خودش را به انتهای خطر انقلاب منطبق کرد. کسی که شب ها با امام خلوت می کرد در پشت بام مدرسه رفاه به عنوان محافظ اصلی رفاه. آن وقت این آدم بیاید به این برسد که من برای این که بیشتر با امام باشم باید به کردستان بروم. این ها ناگفته های شهید بروجردی است که متأسفانه کسی نمی داند و از کسانی که در کنار امام بتوانند سهمیه های خودشان را بگیرند به عنوان پست و مقام دارد از این ها فرار می کند. بنابراین این شخصیت نیاز بود که کالبدشکافی بشود و من از دو سه نفر از بچه های خوب همکارش اجازه گرفتم که قبل از انقلابش را مفصل تر از بعد از انقلاب کار کنم و حاصل آن شد "مسیح کردستان".
پس دوست دارید که بیشتر به آن دوره از زندگی شهید بپردازیم؟ چون بیشتر اطلاعات ما از شهید به واسطه دوستانی که مصاحبه می کنیم مال دوره کردستان است.

اتفاقاً به این دلیل این ها را گفتم که شما بدانید با کدام بروجردی می خواهید وارد پاوه و سنندج و وارد پادگان ولی عصر(عج) بشوید. آیا این بروجردی مثل کسانی است که یک سال - شش ماه یا چهار ماه است اسلحه دست گرفته اند؟ یا بروجردی ای است که هسته وسیع نظامی ای را دارد که فقط در یک شب هفتاد آمریکایی را در یک کافه -خوان سالار - به هوا می برد؟ او شخصیتی است که در جاده ورامین نارنجک سازی دارد. شخصیتی است که در کویر اطراف ورامین مرکز آموزش نظامی دارد. شخصیتی است که برای گروهش در اصفهان شعبه دارد. شخصیتی است که در سال 1352 اسیر وسوسه مسائل خوش آب و رنگ منافقین نمی شود.

ایشان متولد 1333 بود. یعنی تازه در سال 1352 فقط نوزده سال داشته.

این مسائلی که خدمت شما می گویم نشان دهنده این است که بروجردی در همین سال 1357 یک ژنرال بوده و این ژنرال است که می آید مسؤولیت حفاظت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا را در شورای انقلاب با مسؤولیتی بسیار سنگین می پذیرد و شهیدان مطهری - مفتح - عراقی و شهید بهشتی به او اعتماد می کنند.
این جا هم فقط بیست و چهار سالش بیشتر نبوده.

این به عمق مسائل شخصیتی ایشان برمی گردد. در هر صورت شما با یک شخصیت این چنینی مواجه هستید. اما بزرگترین ویژگی ایشان این است که خودش خودش را پیدا کرده. خودش خودش را آموزش داده. خودش خودش را از منجلاب فقر و بی کسی رشد داده و بالا کشیده. کسی نبوده که او را بشناسد. ما در کشور نخبه زیاد داریم. خیلی از افراد را دیگران شناسایی می کنند و رشد می دهند. بروجردی از معدود کسانی است که خودش خودش را شناخت.

بروجردی تا سیزده چهارده سالگی تمام فیلم های لاله زار را می رفت می دید. عاشق چارلز برانسون بود. دنبال گمشده ای بود که نمی دانست چیست؛ چرا؟ چون پدری نداشت. مادری داشت که همان زمانی که داشتند "قیصر" را فیلمبرداری می کردند در کوچه پس کوچه های مولوی در یک خانه بسیار محقر با ظرفشویی و رختشویی برای دیگران این ها را بزرگ می کرد. بروجردی این گونه دارد شکل می گیرد ولی اسیر این مسائل نمی شود. بنابراین شخصیتی است که از خودش مایه می گذارد.

وجه دیگر قضیه این است که بروجردی در دوازده سیزده سالگی دنبال گمشده ای می گردد که خودش نمی داند چیست. ولی گمشده خودش را در لاله زار هم پیدا نمی کند. در هنرپیشه هایی مثل چارلز برانسون هم پیدا نمی کند. در جاهای مختلفی می گردد ولی می بیند که آن گمشده نیست. واقعاً نمی داند دنبال چه می گردد ولی باز هم به شدت دنبال آن می گردد. بروجردی در یک محفل مذهبی با یک روحانی آشنا می شود که جرقه مذهبی شدن و پیدا کردن راه در او به وجود می آید. حرف آن روحانی حرف یک شخص نبود.

جریانی که او مطرح می کند ورق زندگی اش را عوض می کند و کم کم می افتد به میدان برنامه هایی که در نهایت افرادی را دور خودش جمع می کند و تبدیل می شود به گروه توحیدی صف. اگر بروجردی را در کوچه پس کوچه های مولوی پیدا کنید می بینید به سرعت مراحلی را طی می کند و در نهایت هم می رسد به این که بتواند با تشکلی به نام گروه توحیدی صف جریانی را دنبال کند که شاید یکی از تأثیرگذارترین افراد در پیروزی انقلاب باشد. چرا؟
اتفاقاً خیلی دوست داریم چرایی اش را بدانیم.

من یکی دو مثال برای شما می زنم. شاید بشود گفت نقطه عطف زندگی بروجردی این بود که شاه در سال 1356 برای این که بگوید ایران محل امنی است و امنیت دارد کارتر را به ایران دعوت می کند. تمام خبرنگاران دنیا را نیز دعوت می کند که بیایند و ببینند ایران چقدر محل امنی است. آن موقع به مردم در قالب فضای باز آزادی هایی نسبی داده بودند و مسأله حزب رستاخیز هم مطرح شده بود.

این سیستمی که شاه به عنوان دموکراسی و چیزی که خودش مطرح کرده بود تا بتواند در محافل بین المللی مانورش را بدهد زمینه ای شد تا بروجردی بتواند یک کار اساسی انجام دهد و آن این بود که با بچه ها تصمیم می گیرد همان شبی که خبرنگاران دنیا وارد تهران می شوند هفت عملیات انجام بدهد. در عملیات هایی که انجام می دهد تمام گروه هایش را تقسیم بندی می کند و می گوید در چند نقطه از تهران ما باید انفجار داشته باشیم که حداقل صدای یکی از این انفجارها به گوش آن خبرنگاران برسد و بازتاب داشته باشد. یکی از این انفجارها در کاخ جوانان طرف های کشتارگاه بود که الان به یک مرکز فرهنگی تبدیل شده.

یکی کارخانه لاستیک بود طرف سه راه آذری به خاطر این که آن لاستیک ها کل منطقه را بتواند روشن بکند. آن جا یک کارخانه دولتی بود. بروجردی به ترتب ب یکی از دکل های ورودی برق به تهران در جنوب شهر و یکی از بانک های صادرات طرف خیابان مولوی را نیز انتخاب می کند به علاوه دو مورد دیگر. بروجردی هفت گروه را برای این هفت کار انتخاب می کند؛ با همان نارنجک های دستی که خودش طرف جاده ورامین محلی برای نارنجک سازی داشت. خلاصه آن ها را تقسیم می کند و خودش تمام این هفت گروه را سازماندهی می کند و به همه جا سرکشی می کند. آن شب فقط یک مجروح داشتند.

اسم آن گروه ها را می شود بگویید؟

اسم نداشتند. خود گروه توحیدی صف هفت تیم می شدند. یک مجروح داشتیم. شهید فیاض بخش معروف که بعداً در حادثه هفتم تیر شهید می شود با بروجردی ارتباط داشت. آن مجروح را به خانه شهید فیاض بخش می برند و شبانه مداوا می کنند. این حرکت باعث می شود خیلی گروه های دیگر متوجه بشوند که گروه توحیدی صف که با چراغ خاموش کار می کند چه قدرتی دارد و کم کم افراد دیگری با این ها همکاری می کنند. مثلاً گروه فجر اسلام اصلاً در کار مسلحانه نبود بلکه در توزیع نوار و اعلامیه های امام بسیار فعال بود. یعنی یکی از مجراهای اصلی توزیع نوار و اعلامیه های امام گروه توحیدی صف بود.

آقای بروجردی در زمان نوجوانی در تشک دوزی کار می کند و ماجراهای خودش را دارد. کار این ها تشک دوزی بود در پیچ شمیران و آن اطراف. بعد از مدتی آن جا پاتوق شد و تمام این اعلامیه ها را لای تشک ها می گذاشتند و به شهرستان می فرستادند. "تشک" شده بود یکی از راه های انتقال اعلامیه و نوارهای امام به شهرستان. اما در سال 1352 یا 1353 گروه هایی که به حرکت مسلحانه رو آورده بودند گروه های متعددی بودند. شهید بروجردی برای تهیه اسلحه و پیوستن به این ها به نماینده سازمان مجاهدین (منافقین کنونی) مراجعه کرده بود. چون این مشکلات آن زمان برای سازمان مجاهدین به وجود نیامده بود.

هنوز ایدئولوژی شان تغییر نکرده بود و مورد قبول بسیاری از رهبران انقلاب بودند. به همین دلیل وقتی سال 1353 به نماینده منافقین مراجعه می کند جلسه ای داشته در یکی از کوچه پس کوچه های مولوی که نماینده سازمان مجاهدین به بروجردی سه تا پیشنهاد ارائه می دهد.

می گوید شرط دادن اسلحه به شما این است که یک: ما می گوییم چه کسی را بزنید. دو: تحت نظر ما فعالیت کنید. سه: ایدئولوژی ما را بپذیرید. بروجردی همان جا سکوت کرد و آمد بیرون و بچه های خودش را جمع کرد و گفت که در آینده یکی از خطرهای انقلاب همین ها خواهند بود و به همه هشدار داد و گفت به شدت از این ها فاصله بگیرند. این زمانی است که هنوز شریف واقفی را شهید نکرده بودند هنوز داخل سازمان مجاهدین کودتا نشده بود. هنوز شخصیت های فعلی سازمان مجاهدین را تأیید می کردند چون رهبران شان در زندان بودند ولی ایشان با یک ملاقات فهمیده بود که این ها در آینده انحراف خواهند داشت. دیگر گروهی که به آن ها مراجعه کرده بود گروه فرقان و علی اکبر گودرزی بود.

گودرزی حوزه علمیه ای در اطراف پاتوق بروجردی بود که مدتی می رفت پیش این شخص پای صحبت هایش. بعد از مدتی از این شخص جدا شده و به دوستش گفته بود من خطری در افکار این مرد می بینم که می ترسم در آینده گریبانگیر ما بشود. دوستش گفته بود این روحانی انقلابی است. گفته بود انقلابی بودن برای ما شرط نیست؛ خط فکری خیلی مهم است. گفته بود من فکر نمی کنم خط ایشان با خط امام یکی باشد و از او هم فاصله گرفت.

یعنی اگر دیدگاه های آن زمان بروجردی را بررسی کنید می بینید بسیاری از خطراتی را که بعداً برای انقلاب پیش آمد ایشان می دانست. یادمان باشد که ایشان هشت کلاس بیشتر سواد نداشت اما آن بینش و مطالعاتی که از لحاظ ایدئولوژیک داشت و خطی که دنبال می کرد خیلی مهم است.

مثلاً ایشان با شهید آیت الله دکتر مفتح بدین شرح آشنا می شود: یک روز در خیابان سرچشمه و با یک روحانی مواجه می شود. این روحانی سوار تاکسی می شود او هم سوار می شود. روحانی متوجه می شود که ایشان به خاطر او سوار شده. با روحانی سلام و علیک می کند. آن روحانی هم مرد بسیار زیرکی بوده می رود جلوی مسجد قبا پیاده می شود. او هم پیاده می شود. می رود می بیند روحانی رفته منبر و دارد سخنرانی می کند. سخنانش که تمام می شود می آید پایین. می گوید تو چه می خواهی؟ می گوید من می خواهم شما را بیشتر ببینم. گفته بود تو که هستی؟ گفته فکر کن جوانی که تشنه واقعیت باشد.

شهید دکتر مفتح هم آدمی نبود که به همین راحتی کسی را بپذیرد. آن موقع دوره بگیر بگیر و جنگ و گریز بود. بعد از دو سه جلسه شهید مفتح هم به او اعتماد می کند و جذبش می شود و کم کم راهش به مسجد قبا باز می شود. همین باعث می شود که بعداً با شهید مطهری و شهید بهشتی ارتباط برقرار کند و نیز شهید عراقی. دیدگاه های مختلفی وجود دارد پیرامون آن که چطور رفت دنبال مبارزه مسلحانه ولی جذب منافقین نشد؟ چطور رفت و با روحانیون نشست ولی جذب گودرزی نشد؟ چطور شهید مفتح را در خیابان پیدا می کند و جذب ایشان می شود؟ سال های 1353 - 1354 کار مسلحانه تبش آن قدر می رود بالا که اگر کسی ادعای مبارزه با شاه می کرد و کار مسلحانه نمی کرد او را طرد می کردند؛ مخصوصاً چپی ها و غیرمذهبی ها. بچه مذهبی ها به شدت احساس کمبود می کردند.

بعدها که من راجع به گروه موحدین به نام "سفر سرخ" و شرح زندگی شهید حسین علم الهدی کار می کردم دیدم آن جا هم این ها همین مسأله را دارند. من درباره سه گروه مسلح کار کرده ام به خاطر علاقه به همین شخصیت ها. اما شهید بروجردی با توجه به مسائلی که از منافقین و سازمان مجاهدین آن زمان و چریک های مسلح متوجه شد به شدت زیر سؤال بود. یک جلسه بسیار مهم گذاشته بودند و همه سرگروه های صف جمع شده بودند و ایشان را زیر سؤال برده بودند.

شاخه ای از بچه هایی که در اصفهان بودند به جایی رسیده بودند که می خواستند بروجردی را طرد کنند و بروجردی به هیچ وجه زیر بار نرفت و آخرین حرفش این بود که من یک ماه دیگر به شما می گویم که آیا کار مسلحانه می کنم یا نه. این موقع همان زمانی بود که تصمیم گرفت قاچاقی به عراق برود و این کار را هم می کند. یک بار گیر ساواک می افتد در سوسنگرد - زمانی که سرباز بود و حتی فرار می کند که در مرز شلمچه دستگیرش می کنند. در سوسنگرد شکنجه زیادی می شود اما خوشبختانه لو نمی رود و به عنوان سرباز خودش را معرفی می کند. بعداً برمی گردد و دوباره وقتی سربازی اش تمام می شود از طریق نجف خودش را به امام می رساند و با حضرت امام مشورت می کند. به امام می گوید که ما این مسائل را داریم؛ چه کار کنیم؟ امام هم به او این دستور را می دهند و می گویند که اولاً با ارتشی ها کاری نداشته باشید. ثانیاً سعی کنید سراغ آمریکایی هایی و سران ساواکی بروید که مطمئن هستید دست شان به خون مردم آغشته شده. زدن آن ها اشکالی ندارد. بروجردی چنین مجوزی را از شخص امام می گیرد و می آید یک جلسه فوق العاده می گذارد. اولین حرکتی که انجام می دهد این است که می رود سه مکانی را که پاتوق آمریکایی ها بود شناسایی می کند.
کدام نقاط؟
مثلاً یکی هتل هیلتون بود و یکی هم رستوران خوان سالار که در میدان الوند است. این جا رستورانی بود که فقط آمریکایی ها می توانستند بروند. دو گروه می گذارند که این ها را شناسایی می کنند و در نهایت متوجه می شوند که این رستوران مخصوص آمریکایی هاست. اگر هم از ایرانی ها آن جا می روند آدم های کله گنده ای هستند. از همه جلوی در کارت شناسایی می گرفتند. بروجردی تصمیم می گیرد که نسبت به این جا دقیق تر شود و تمرکز کند. به خاطر این که کجا می توانست پیدا کند که این همه آمریکایی یک جا جمع بشوند؛ آن هم این همه آدم های میگسار و دارای وضعیتی خراب. اگر هم یک وقت زنی آن جا می آمد دخترهایی بودند که برای عیاشی آن ها را می بردند.

جای بسیار بدنامی بود ولی پاتوق آمریکایی ها بود. این جا دو نفر را مسؤول شناسایی می کند و این ها شکل و قیافه شان را عوض می کنند و خود را مثل آدم های آنجا درست می کنند و با پول های زیادی که عنوان یک آدم لارژ به نگهبانان دم در می دهند آن مکان به به پاتوق شان تبدیل می شود. این ها یک ماه می روند و می آیند تا محل کاملاً شناسایی بشود. فکر می کنم این دو نفر یکی شخصی بوده به اسم مصطفی و آن یکی هم شهید بزرگوار احمدی که راننده تاکسی بوده انتخاب می شوند و بمب را می برند آن جا کار می گذارند. اما متأسفانه بمب که داخل ساکی بوده وقتی کار گذاشته می شود واین دو می خواهند برگردند نگهبان می گوید ساک تان جا مانده و این ها مجبور می شوند برگردند. شهید احمدی به مصطفی می گوید تو برو و بگذار من این کار را بکنم. در چند ثانیه تصمیم گیری در نهایت احمدی می ماند و شهید می شود و مصطفی از آن جا خارج می شود.

وقتی آن جا می رود روی هوا و تمام آن ها کشته می شوند این فرد هم شهید می شود و بعد از ده دقیقه گارد و ساواک تمام منطقه را تحت پوشش می گیرند. بعد از یک ساعت نیز خود شهید بروجردی می آید در دل این جمعیت و افراد تا از نزدیک نظاره کند و ببیند اتفاقی که افتاده طبق برنامه بوده یا نه؟

آقای مصطفی تحیری؟

بله. آقای تحیری که مسئول شاخه نظامی توحیدی صف بود و الان هم خوشبختانه در قید حیات است. بعد هم ساواک شهید احمدی را شناسایی و اعلام می کند که فردی که این کار را انجام داده خودش آن جا به قتل (شهادت) رسیده و شبانه اولین اعلامیه رسمی گروه توحیدی صف به عنوان قبول مسؤولیت این انفجار صادر می شود که همه جا پخش می شود. آن ها در برنامه بعدی به سراغ آمریکایی هایی می روند که نیروی هوایی ایران را رهبری می کردند.

در خیابان نیروی هوایی مینی بوسی بود که هر روز یکسری از آمریکایی ها را از آن جا می آورد و منتقل می کرد به شمال شهر و هتل شان و بچه های صف برای این عده نیز برنامه ریزی می کنند. روزی که مینی بوس از خیابان پیروزی فعلی رد می شود آن ها یک نارنجک داخل مینی بوس می اندازند ولی آن جا خوشبختانه فقط یک نفر از بچه های گروه مجروح می شود و بقیه سالم بیرون می آیند. آن جا کسی لو نمی رود. بنابراین در دو مسیر وقتی این کار را می کنند با هزینه نسبتاً اندک تأثیر زیادی در عدم امنیت آمریکایی ها ایجاد شده بود.

این ماجراها مربوط به قبل از هفده شهریور است. من دو مثال زدم از این که این ها رفتند سراغ آمریکایی ها و از آن به بعد بود که خروج آمریکایی ها از ایران شدت گرفت. مسائل دیگری هم هست مثل آموزش هایی که شهید بروجردی به تعداد زیادی از افراد در جاده ورامین می داد. یکی از کسانی که آموزش می دید آقای حسین مظفر است که مدتی وزیر آموزش و پرورش بود. می خواهم فضای کار دست تان بیاید. زیرا این کار مسلحانه ای که صف در این سطح وسیع انجام می داد خیلی جای تعجب داشت...

تعجب از چه چیزهایی؟

از این که شما وقتی بعد از انقلاب هم بچه های بروجردی می روند در کار اطلاعات مشغول می شوند و به حجم زیادی از اطلاعات مربوط به ساواک دست پیدا می کنند می بینند کمترین اثر از این مسائل هست و چیزی لو نرفته بوده. لو نرفتن این مسائل باعث شد که متوجه شدند سیستمی که شهید بروجردی برای حفظ امنیت گروه توحیدی صف طراحی کرده بود شاید فقط مختص یکی از تشکل های منحصر به فردی بود که در بین این همه تشکیلات جواب داده بود.

خیلی جالب است بعضی افراد در تحقیقاتی که من از بروجردی می کردم نفهمیده بودند که این ها با هم در یک گروه کار می کرده اند. فردی بود که به من می گفت ریشه این مسائل فلان است. وقتی بنده گفتم چنین چیزهایی هم بوده گفت نمی دانم شاید یک گروه صف دیگری بوده باشد... بعداً آن کسی که رابط اصلی این ها بود گفت نه او نمی داندکه این ها یکی است؛ ما یک گروه صف بیشتر نداشتیم. بعد از انقلاب خیلی از دوستان با شهادت بروجردی فهمیده بودند که این ها با هم کار می کردند و خودشان هم نمی دانستند.

بنابراین بروجردی شخصیتی است که با این همه سازماندهی کار می کند. این همه تشکل را درست می چیند. این همه آموزش نظامی و ایدئولوژیک می دهد. این همه با مردم ارتباط دارد و در دل تمام مسائل انقلاب هم هست و در روز تاسوعا و عاشورای سال 1357 که تظاهرات می شود بچه های این ها در تظاهرات مسلح هستند تا اگر یک وقتی خواستند علیه مردم کاری بکند بتوانند دفاع کنند و در نهایت یک تیر هم شلیک نمی شود.

نکته جالب این که بروجردی وقتی می بیند مردم ریخته اند بیرون با وجود این همه فعالیتش می گوید بچه ها! من حس می کنم ما از مردم عقبیم بروید به مردم بپیوندید. این برای رهبری که این همه کار کرده خیلی کار بزرگ و مهمی است و نشان دهنده این است که می خواسته مردمی بودن خودش را حفظ کند و در مردم غرق شود. یعنی از این انقلاب سهمی نداشته باشد. دنبال چیزی هم نباشد. اگر این مسائلی را که گفتم کنار هر کسی بگذاری به او انگیزه می دهد که راجع به این شخصیت کار و تحقیق کند.

از ابتدای پیروزی انقلاب در بین گروه های مذهبی در زمینه مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم ستم شاهی بیشتر فدائیان اسلام و گروه مؤتلفه و شخص شهید اندرزگو مطرح بودند؛ اگر اشتباه نکنم از این سه چهار گروه و نام فراتر نمی رفت. در بین گروه های چپ و مارکسیستی و بعداً التقاطی هم مجاهدین و چریک های فدائی و چند گروه کمتر شناخته شده مطرح بودند. حالا من دارم شرایط اوایل پیروزی انقلاب را می گویم. بعداً که کارهای تاریخ پژوهانه انجام شد وضعیت اطلاعات عمومی نسبت به این حوزه مقداری فرق کرد. اما به یک معنی ما هنوز هم آن چنان که باید و شاید راجع به کارهای مسلحانه بچه های مذهبی که این قدر به گفته شما وسیع و مؤثر و ذی نفوذ بوده هنوز هم چیز زیادی نمی دانیم.

علت آن چیست؟

شما تا فضای آن زمان سال 1350 تا 1356 را در خصوص افراد و گروه های خاص بررسی نکنید چیز زیادی روشن نمی شود. افراد خاص یعنی شهیدان دکتر بهشتی و استاد مطهری و مرحوم دکتر شریعتی. گروه های خاص تشکل های سیاسی مانند گروه مؤتلفه - فجر اسلام - سازمان مجاهدین چریک های فدائی خلق - فدائیان اسلام و... که بعضی از این ها به دلایلی معروف شدند و بعضی هم به دلایلی معروف نشدند چون این ویژگی شان بود که معروف نشوند.

ویژگی شان بود که ساواک از این ها سر در نیاورد. بنابراین اگر می بینید سازمان مجاهدین بعداً به سازمان منافقین بدل می شود به این خاطر است که این ها کاملاً متلاشی شده بودند؛ هم به دلیل لو رفتن و هم به این دلیل که از درون التقاطی شده بودند؛ به خاطر ناشی گری هایی که داشتند. در هر صورت این ویژگی ها مثبت نبود اما نام آن ها بر سر زبان ها بود. مثلاً باید دقت کنیم که تازه در جریان استقبال از امام نقش ارزنده ای که بروجردی دارد مشخص می شود. بعضی ها هم بودند که فعالیت شان از خیلی وقت ها پیش شروع شده بود مثل گروه مؤتلفه یا فدائیان اسلام که فدائیان اسلام از سال 1342 یا 1344 فعالیت نمی کنند. مدتی بعد از آن که یکسری از رهبران شان را اعدام می کنند کار مسلحانه شان افت می کند. یعنی ما مقطعی بین 1341- 1342 تا 1346 - 1347 داریم و بعد دوباره شروع دوره سکون کار مسلحانه است و سپس دوباره شروع می شود.

دوباره شروع شدنش را شما در گروه های مذهبی ای باید ببینید که به ظاهر مطرح نبودند و نباید هم مطرح می شدند مثل گروه توحیدی صف. مثل منصورون در خوزستان که آقایان محسن رضایی و شمخانی و شهید جهان آرا جزو آن بودند. مثل موحدین شهید علم الهدی و افراد دیگری که شما نمی شناسید و خودشان هم دوست ندارند مطرح شوند و بقیه. به همین خاطر اگر شما دقت کنید می بینید که بعد از این که انقلاب پیروز می شود سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی (اولیه) مطرح می شود که اعضایش همین هفت گروه بودند و رهبران همین گروه های مسلح جملگی بچه مذهبی هایی بودند که تبدیل به یک کادر شدند. بنابر این اگر شما بخواهید دنبال کارهای مسلحانه بچه مذهبی های قبل از انقلاب بروید به غیر از این ها که مطرح است باید بروید سراغ گروه های موحدین - منصورون - گروه توحیدی صف و کسانی بروید که در خوزستان فعالیت هایی کرده بودند.

یکسری حرکت های فردی هم بود که کسانی انجام می دادند. فرض کنید شهید اندرزگو که نه یک گروه سیاسی بلکه یک مبارز منفرد بود که شهید بروجردی هم با او ارتباط داشت. یک آدم باهوش زیرک و روحانی که چریکی حرفه ای بود. فعالیتش هم در محدوده هایی بود که شهید بروجردی بود یعنی طرف های سرچشمه که حتی با یکدیگر ملاقات هم داشته اند. در ملاقاتی همدیگر را دیده بودند ولی شهید بروجردی فهمیده بود که شهید اندرزگو خودش دارد کار فردی می کند. بروجردی از لحاظ تشکیلاتی و کارهای امنیتی بسیار پیچیده بود. به همین دلیل است که صف از معدود گروه هایی است که نیروهایش به دام ساواک نیفتادند.
گروه صف در سال های قبل از انقلاب به غیر از شهید احمدی آیا شهید دیگری هم دادند؟

یکی آن شهید عزیز بود و دیگری هم شهید هادی بیگ زاده که وقتی هجدهم یا نوزده بهمن 1357 می خواستند رادیو را بگیرند در میدان ارک به شهادت رسید. آن شهید هم شهادتش در زمان انقلاب بود. این دو عزیز در بطن عملیات شهید شدند. دو سه نفر از نیروهای صف نیز در دل انقلاب در شهریور 1357 دستگیر شدند و دو سه ماه در زندان بودند اما عمال رژیم باز هم نفهمیدند که این ها عضو گروه توحیدی صف هستند و با مردم آزاد شدند و دوباره هم ارتباط پیدا کردند. بنابراین مطرح شدن نیروهایی که کار مسلحانه کردند به دلیل خلوصی که گروه های مسلح مسلمان داشتند تا حد زیادی فقط شامل غیرمذهبی ها می شود. این یعنی چه؟ یعنی این که تا زمان انقلاب سرشان به مبارزه گرم بود و نمی توانستند حرفی بزنند. انقلاب که تمام شد امام به این ها گفتند یا باید به سپاه بیایید یا بروید دنبال کارهای سیاسی تان.

آدم های خالص کارهای سیاسی و به اصطلاح "دکه" شان را تعطیل کردند. با گروه بازی خداحافظی کردند و رفتند وارد سپاه و انقلاب شدند و دربست به مردم پیوستند. این رمز موفقیت این ها بود و نکته در این است که این ها نیامدند حزب شان را هم داشته باشند. در واقع بساط حزب بازی را جمع کردند. یک ارگانی انتخاب کردند و خیلی های شان هم جذب امور کردستان و جنگ شدند. این ها نکته های ظریفی است که متأسفانه به آن پرداخته نشده. پس فرصتی نداشتند که بیایند بگویند ما چه کار کردیم و دنبال این هم نبودند که خودشان را مطرح کنند. این خیلی مهم است. حالا "محمودزاده "ای پیدا شده و رفته درباره این ها کار کرده و فقط سرگذشت عده معدودی از این ها را می دانیم. کما این که اگر همین الان هم راجع به بروجردی با خیلی از یارانش گفت وگو کنید خیلی از مسائل مربوط به ایشان را نمی دانند. هنوز هم نمی دانند؛ البته متأسفانه.

شما اگر به مرکز اسناد انقلاب اسلامی هم بروید به احتمال زیاد نمی توانید ناگفته های ناب را پیدا کنید. یکسری بدیهیات می گویند که بروجردی عضو صف بوده است و افراد این گروه با شاه مبارزه کرده اند. این کلی گویی ها را بگذارید کنار. عینیت بخشیدن به این که بروجردی کجا نقش داشته؟ کجا می توانسته کاری کند که پنجاه خبرنگار خارجی که به ایران می آیند خودشان در عمل بفهمند که تهران جای امنی نیست؟

کجا می تواند کاری کند که به آمریکایی ها بگوید که این جا دیگر جای شما نیست و کجا می تواند برای ورود امام کاری بکند که نقطه عطف زندگی بروجردی است و کجا می تواند مشخص کند که چطور اسیر التقاطی ها و حتی روحانی نماها نمی شود؛ اسیر هر مسأله ای نشود؟ و چطور می تواند از بین این همه روحانی جذب شهید مفتح و شهید مطهری بشود و چطور در این همه گروه هایی که فعالیت می کنند جذب شهید عراقی می شود و جذب فجر اسلام می شود؟ این ها نکته هایی هست که نشان می دهد او همین طوری بالا نیامده و همین طوری هم نیامده فرمانده بشود.

یادمان هم باشد که مادر بی سوادی دارد که زندگی اش را با حداقل درآمد و با مناعت طبع و محترمانه دنبال می کند و خودش درس را رها می کند که پول دربیاورد و زندگی اش تأمین بشود تا به برادر و خواهرهایش برسد. تشک دوزی می کرده. سه شیفت کار می کرده. این طور نبوده که عاشق درس نباشد ولی درس را رها می کند و با همه این اوضاع این کارها را انجام می دهد و رشد می کند و به این مراحل می رسد.

بنابراین این شخصیت برای محمودزاده می تواند یک شخصیت قابل توجه باشد که بیاییم سرگذشتش را بگوییم.

من در جلد اول کتاب مسیح کردستان خواستم بگویم که انقلاب در نزد این مردم چگونه شکل گرفت. این ها نیامدند پیش امام آموزش ببینند یا پول و وعده بگیرند. این ها با روح بلند امام رابطه برقرار کردند. این ها نیامدند سازماندهی بشوند؛ چرا؟ چون امام از طریق آن اطلاعیه هایش و از طریق نماینده هایش داشت جریان مبارزه با شاه را تبدیل به یک مسئله همگانی می کرد و کسانی که با این مسأله موافق بودند جذب ایشان می شدند؛

بدون این که همدیگر را ببینند. این خیلی نکته مهمی است. پس ما الان باید بگوییم مردم چگونه وارد انقلاب شدند. بروجردی می تواند نمونه ای شاخص باشد کسی که پدرش با خان ها در بروجرد ماجراها داشت و از دست رفت. مادرش از شدت فقر دست پنج بچه صغیر را می گیرد و می آید در بدترین نقطه تهران اسکان پیدا می کند و می رود رختشویی می کند و بچه بزرگ می کند. این بچه از لاله زار هم سر در می آورد اما جذب چیزی نمی شود. یعنی گمشده خود را در مفتح ها پیدا می کند و راه خود را این گونه می یابد. باز هم یادمان باشد که هشت کلاس بیشتر سواد ندارد.

پس این جریان نظامی و سیاسی ایشان که جذب منافقین نمی شود. جریان ایدئولوژیک و تشکیلاتی اش که با آن وضعیت این همه آدم - شاید نزدیک به صد نفر - را بدون این که همدیگر را بشناسند سازماندهی می کند و آموزش نظامی می دهد و به مأموریت های مختلف می فرستد و همه هم کارشان را انجام می دهند. آیا این نمی تواند بیانگر نگاه ژرف و نگاه بسیار بلند یک مرد بزرگ باشد که فقط در ظاهر سنش کم است؟ پس بروجردی در بیست و دو سالگی به سن کمال رسیده بود و مرد بزرگی بود؛ با این اسنادی که من دارم. به همین خاطر ما باید این شخصیت ها را از این بُعد ببینیم و سپس باور کنیم که حضرت امام به واسطه چه شخصیت هایی توانستند تومار حکومت ننگین شاه را در هم بپیچند.

من قبول ندارم که بگوییم امام به تنهایی و قبول هم ندارم بگوییم مردم به تنهایی از عهده این مهم برآمدند. این جاست که مسأله ولایت معنای واقعی خودش را پیدا می کند چون بروجردی به هیچ وجه جز به آن چیزی که امام می گفتند عمل نمی کرد - حتی اگر همه نیروهایش را هم از دست می داد - و این باعث شده بود که بتواند راه را از چاه در آن کوران انقلاب پیدا کند.

بعضی از اشخاص و شخصیت ها در بستر زمان افراد تأثیرپذیری می شوند.
و وقتی که هم راه بلد نباشند می افتند به جاده خاکی.

شهید بروجردی تحت تأثیر اخلاقی کدامیک از شخصیت ها قرار گرفت که رفتار و روحیاتش تا این حد اثرگذار بود؟

من می توانم بگویم رفتار و روحیات ایشان تحت تأثیر یک شخصیت خاصی شکل نگرفت جز همان روحانی که به شما گفتم. با او هم در دوران نوجوانی ارتباط داشت و بعد هم رابطه اش قطع شد. بعد از این که راه را پیدا کرد با شهیدان مفتح و مطهری و بهشتی ارتباط برقرار کرد اما نمی توانیم بگوییم شهید بهشتی شخصیت ایشان را شکل داد یا شهید مطهری یا حتی حضرت امام به تنهایی. برای این که ایشان زمانی کتاب ولایت فقیه امام را توزیع می کرد که دیگر شخصیت امام در ذهنش شکل گرفته بود. به گونه ای که به هیچ وجه جز به چیزی که امام می گفتند عمل نمی کرد.

چون اطلاعیه های معظمُ له را می خواند و با ارتباطاتی که داشت و از طریق افراد مستعد مانند شهید شاه آبادی در تماس بود. بنابراین ایشان مختص به یک فرد نشده بود. شاید هم از نظر امنیتی این گونه کار می کرد و نمی آمد وابسته به جایی خاص باشد که لو برود. پس این طور هم نیست که بگوییم یک شخصیت؛ بلکه ایشان شخصیت های زیادی را می دید. یکسری را پس می زد و متقابلاً جذب یکسری دیگر می شد و مشخص است که برای خودش معیارهایی داشت. اما این معیارها را از کجا می آورد؟ از همان مطالعاتی که داشت.

به علاوه این ها استعدادی هم بود که در وجود خودش رشد کرده بود.

بله. نکته بسیار زیبای بروجردی این است که خودش استعداد خودش را کشف کرد. کسی نیامد او را کشف کند. خودش خود را کشف کرد و همین طور به این طرف و آن طرف می زد. خلاصه راه خودش را پیدا کرد. وقتی هم که راه خودش را پیدا کرد خیلی خوب پیدا کرد.

گفتید شهید بروجردی از معدود آدم هایی بود که دلهره انقلاب را داشت. منظورتان از این ترکیب و عبارت چیست؟

قبل از آن بالاترین و بهترین و شیرین ترین مأموریتی را که بروجردی برای انقلاب داشت مطرح کنیم و بعد وارد آن قضیه شویم. این که چطور ایشان با امام رابطه برقرار می کند و چطور این همه شیفته امام بوده. شهید بروجردی در آن کارهای مسلحانه ای که دنبال می کرد از طریقی با شهید عراقی مرتبط می شود. با شهید عراقی وقتی به ایشان وصل می شود در جلسه ای متوجه می شود که او استعداد بالایی در کار مسلحانه دارد. پس شهید بروجردی را به آقای محسن رفیق دوست معرفی می کند. محسن رفیق دوست فکر کرده بود که ایشان کسی است که حد اکثر کلتی چیزی می خواهد و یک روز با او قرار می گذارد و به او می گوید بیا خیابان مولوی تو را ببینم.

سوار ماشین می شود و می گوید شما چه می خواهید؟ می گوید ما برنامه ای در دست داریم که طی آن پنجاه قبضه اسلحه لازم داریم. رفیق دوست جا می خورد و فکر می کند که ایشان دارد دستش می اندازد. می پرسد می دانی پنجاه تا اسلحه یعنی چه؟ تهیه آن یعنی چی؟ اصلاً غیر ممکن است.. شهید بروجردی پاسخ می دهد قرار نیست من به شما بگویم که می خواهم چه کار کنم. اگر داری پنجاه تا اسلحه بده. اگر هم نداری بگو ندارم. آقای رفیق دوست تعریف می کند که ما رفتیم و ماجرا را برای شهید عراقی تعریف کردیم و گفتیم که او این طور صحبت می کرد. شهید عراقی گفتند اگر این چنین گفته به او اعتماد کن. خلاصه ما نیز رفتیم گشتیم و سه چهار تا اسلحة کلت و مقداری فشنگ پیدا کردیم.

گفتیم هر چه داریم بدهیم. یعنی اصلاً آقای رفیق دوست در برابر این آدم کسر آورده بود. قرارش را در کوچه مرغی های مولوی گذاشته بود. گفت رفتیم آن جا که بروجردی سلاح ها را تحویل بگیرد. آمد نشست در ماشینی که یک بنز بود. یک گونی آورده بود که انداخت روی دوشش - مثل این دوره گردها که مثلاً دارد آهن قراضه می خرد و خیلی راحت رفت. این جا شناخت شهید عراقی و یارانش مثل رفیق دوست از بروجردی بیشتر می شود. طی آن ماجرایی که قبلاً به شما گفتم بروجردی با شهید مفتح هم آشنایی پیدا کرد که کم کم رابطه شهید بروجردی با شهید بهشتی شکل می گیرد. شهید بهشتی هم چند جلسه برایش می گذارد و با صحبت هایی که می کنند متوجه کشتن آمریکایی ها می شود و بروجردی از هر نظر در دل ایشان جا باز می کند اما خیلی به او نزدیک نمی شود. این روابط ادامه می یابد و روند انقلاب به جایی می رسد که قضیه استقبال از حضرت امام پیش می آید.

این اتفاقات که می افتد یک روز شهید بهشتی بروجردی را صدا می زند که بیا کارت دارم. وارد جلسه که می شود می بیند استاد مطهری هم آن جا نشسته. آن جا بحث شان این بوده که الان داریم برای ورود امام برنامه ریزی می کنیم. بزرگترین مسأله ما این است که ما چطور باید از امام حفاظت کنیم. ممکن است هواپیمای ایشان را بزنند. ممکن است پیاده شوند تانک هایی که تمام مسیر میدان آزادی تا فرودگاه را پر کرده اند هر جایی ممکن است وارد عمل شوند. امام هم اصرار دارند که من می خواهم بروم بهشت زهرا(س). این مسائل را چه کار باید بکنیم؟ کجا باید نیروها را مستقر کنیم؟...

یعنی مسائل زیادی در ارتباط با امام بود. حتی ممکن بود هواپیمای معظمُ له را بزنند. به همین خاطر امام می فرمود که همه به من می گویند نرو؛ پس من می روم. شورای انقلاب هم خیلی جرأت نکرده بود به امام بگوید بیا. خود شخص امام بود که انتخاب کرده بود. دغدغه آن ها این بود که امام را بیاورند این جا به چه کسی تحویل بدهند. این مطلب مطرح شد و گفتند ما چنین مسأله ای داریم و تنها گروه مسلحی که ما داریم و گفته اند می توانیم این کارها را انجام دهیم سازمان مجاهدین است یعنی همین منافقین. همان زمان این افراد با شورای انقلاب ارتباط داشتند؛

مسعود رجوی و موسی خیابانی و این ها. شما فضای آن موقع را در نظر بگیرید. آن ها گفتند ما می توانیم این کار را بکنیم ولی شهید مطهری به بروجردی گفتند که با این توصیفاتی که دکتر بهشتی از شما کرده و مسائلی که آقای عراقی گفته اند پیشنهادتان چیست؟ شهید بروجردی گفت اجازه بدهید من دو سه روزی فکر کنم تا به شما بگویم. شهید بروجردی تمام نیروهایش را صدا می زند یعنی تمام سر شاخه ها را. یک جلسه می گذارد و مسأله را مطرح می کند و می گوید مسألة مرگ و زندگی مطرح است. آن ها طرحی را برنامه ریزی می کنند و بعد از دو سه روز بروجردی می آید خدمت آقایان مطهری و دکتر بهشتی و می گوید من آمادگی دارم که این کار را بر عهده بگیرم.
شهید بروجردی چند نفر نیرو در اختیار داشت؟
به این ها هم می رسیم. گفتند برنامه شما چیست؟ قضیه را برای آن ها این گونه باز کرد که ما این قدر آر پی جی هفت را می توانیم آماده کنیم. شش هفت قبضه آر پی جی هفت را می توانیم ببریم حتی در فرودگاه. این تعداد هم کلاشینکف می توانیم با خود ببریم. از فرودگاه شروع می کنیم تا میدان آزادی. آر پی جی هفت برای این است که بتوانیم تانک ها را با آن بزنیم. آن زمان این ها دارند می گویند ما آر پی جی هفت داریم؛ فکرش را بکنید. طرح را که مطرح می کنند همه می بینند عجیب طرح قوی ای است. شورای انقلاب جلسه می گذارند و می گویند اولین و بهترین طرح قبل از این مال سازمان مجاهدین بوده و هر دو را به بحث و بررسی می گذارند. شهید بروجردی و مصطفی تحیری بیرون اتاق منتظر بوده اند و طرح در جلسه مطرح می شود.

این جا موسی خیابانی و مسعود رجوی خودشان وارد اتاق می شوند و طرح شان را دوباره مطرح می کنند. ببینید فضا چقدر فضای آلوده ای بوده. مجاهدین گفته بودند ما سه شرط داریم: یک؛ امام که از هواپیما پیاده می شوند سوار ماشین شخص مسعود رجوی می شوند و هیچ کس دیگر حق ندارد با او همراه شود. دو؛ در تمام مسیری که امام می خواهند بروند فقط عکس شهدای سازمان مجاهدین باید زده شود. سه؛ ما در زندان بودیم و اسلحه نداریم باید اسلحه ما را هم تأمین کنید. استاد مطهری می گویند پیشنهادهای این ها مرا مشکوک کرده و این ها می خواهند امام و انقلاب را وامدار خودشان کنند. شهید بروجردی می گوید حالا نوبت من است.

پیشنهادش را می دهد به بزرگان داخل جلسه و می گوید یک؛ هیچ کس نباید بفهمد که ما می خواهیم این کار را بکنیم. اصلاً گروه توحیدی صفی در کار نیست. دو؛ من سه هزار نیرو برای این کار آماده کرده ام (که اگر بروید روزنامه های آن موقع را ببینید می بیند نوشته بودند که سه هزار نیروی مسلح آماده استقبال از امام هستند). سه؛ اسلحه هم هیچ

چیز لازم نداریم. چند دستگاه ماشین ضد گلوله هم تهیه می کنیم.

آن بلیزر که حاج محسن رفیق دوست راننده اش بود ضد گلوله بود؟

بله. جالب است که تنها جایی از آن که ضد گلوله نبود شیشه جلویش بود. شهید بروجردی شرایطی را مطرح می کند که درست برعکس شرایط منافقین است.

برای همین است که تا امروز کسی جزئیات کامل داستان حفاظت از حضرت امام (ره) در آن روز را نمی داند؟

همگان که همه چیز را نمی دانند. هر کسی یک گوشه اش را می گوید. مثلاً آقای ناطق نوری یک بخش را می گوید و هرکدام همین طور ولی من همه را جمع کرده ام کنار هم. القصه مرحوم آیت الله طالقانی می پرسد اصلاً این ها که هستند که دارند این حرف ها را می زنند؟ تا حالا کجا بوده اند؟ چه جایگاهی دارند؟ تا این که مرحوم طالقانی را شهید بهشتی یا مطهری کنار می کشند و می گویند این ها چه کسانی هستند.

وقتی می روند بیرون می گوید این ها کجا هستند؟ می گویند این ها همین بیرون نشسته اند. یکی از این شخصیت ها که الان اسمش یادم نیست می گوید یک دفعه در اتاق باز شد و مرحوم طالقانی و آن بزرگوار دیگر بیرون می آیند که ایشان بروجردی را که ایستاده نشان زنده یاد طالقانی می دهد. مرحوم طالقانی یک نگاهی به او می کند و می گوید واقعاً چیزهایی که گفتید در این فرد هست؟ می گوید آری.

بعد هر دو می روند داخل و به مجاهدین می گویند که پیشنهاد این ها اصلح است. در ادامه منافقین گفتند ما تضمین هم می کنیم که هیچ اتفاقی برای امام نیفتد. یعنی منافقین یک چیز دیگر هم رو می کنند. شهید بهشتی به شهید بروجردی می گوید آن ها یک پیشنهاد جدید آورده اند. بروجردی می گوید ما هم تضمین می کنیم. شهید مطهری می گفت اصلاً جلسه جانی تازه گرفته بود و اعضای شورای انقلاب تصویب کردند که این مسأله به عهده این عزیزان باشد. وقتی رجوی و موسی خیابانی از اتاق می آیند بیرون نگاهی به بروجردی می کنند می گویند این فرد کیست که آمده و این حرف ها را می زند؟ خلاصه با وجود ناشناخته بودن بروجردی و یارانش طرح تصویب می شود و آن ها شروع جمع کردن تمام نیروهای شان می کنند. بچه ها به او می گویند مرد حسابی مگر ما چند نفریم که گفتی سه هزار نفر نیرو داریم؟!

می گوید من همه فکرهایم را کرده ام. این که هواپیما از جایی که می نشیند در چه زاویه ای می نشیند؟ کجا می شود مدخل ورودی تا وقتی امام می آید بتوان ایشان را هدف قرار داد؟ حتی برای برج دیده بانی طراحی کرده ام تا یک نفر را آن جا بگذارم. آن ها به ساختمان شماره دو که الان ترمینال شماره دو است و محل استقرار و ورود امام بود آمدند و قبل از ورود امام با لباس روحانی همه اسلحه ها را به آن جا آوردند.

بالای پشت بام همان جا که سقفش مشبک بود نیز دو فرد مسلح برای حراست گذاشتند که کاملاً همه جا را می دیدند. جایی هم که امام می خواستند از هواپیما پیاده شوند یک نفر را گماشتند. کاملاً این را طراحی کردند و محل استقرار آن آر پی جی زن ها را هم در چهار پنج دستگاه بنز ضد گلوله زیر ماشین ها طراحی کردند و خود نیز با لباس روحانی آمدند. شهید بروجردی می گفت بچه ها! اگر ما امام را تا میدان آزادی برسانیم و به مردم بسپاریم دیگر کار تمام است. گفت این جمعیت را ببینید. کافی است بت این تانک ها شکسته بشود. بعد از آن ما هم کاره ای نیستیم.

آن ها هم همگی قبول می کنند ولی به هیچ کس این بحث را نمی گویند. می گویند این چه ریسکی است که می کنی؟ می گوید با این مردمی که من می بینم اگر امام را تحویل مردم بدهیم دیگر کار تمام است. بقیه حرف ها بی خودی است. نشان به این نشان که واقعاً همین اتفاق می افتد. وقتی که امام از ماشین می آیند پایین اصلاً چرخ های ماشین شان روی زمین نبود. وقتی ماشین امام از فرودگاه خارج می شود شهید بروجردی دیگر همه را رها می کند و می رود بهشت زهرا(س) می گوید حالا دیگر در آن جا امکان خطر هست.

می روند آن جا و قصه آن هلی کوپتر و این ها پیش می آید که ماجراهای زیادی دارد. در نهایت امام با آن وضعیت با هلی کوپتر به بیمارستان هزار تختخوابی می آیند و این ها هم بلافاصله نیروهای شان را در مدرسه رفاه مستقر می کنند و کار حفاظت بسیار سنگینی را در آن جا پیاده می کنند.
با همان نیروها؟

بله و می مانند تا زمانی که امام تهران هستند و اولین اعدام هایی که انجام می شود این چهار نفر - نصیری و ناجی و خسروداد و رحیمی - را گروه توحیدی صف در مدرسه رفاه اعدام می کند. تیر خلاصش را همین ها می زنند. بروجردی آن ها را می برد بالای پشت بام. زمانی که این اتفاق می افتد شبش بروجردی و یکی دو نفر دیگر داشتند نگهبانی می دادند که نیمه های شب امام می آیند پیش این ها. می گویند حضرت امام! این جا چه کار می کنید؟ بروید بخوابید. می فرمایند من آمده ام سری به شما بزنم و با شما احوالپرسی کنم. یعنی می آمدند و با این بچه ها خوش و بش می کردند. همان جا بوده که هادی بیگ زاده می خواسته ازدواج کند و امام گفته بودند بیایید من عقدتان را بخوانم که چند روز بعد بیگ زاده در ماجرای تصرف رادیو شهید می شود.

بروجردی یک بی سیم داشت که توسط آن تمام حرف های سپهبد رحیمی فرماندار نظامی را شنود می کرد. آن دستگاه بی سیم را با خودش از یک جایی آورده بود و تمام صحبت های گارد را می شنید. مثلاً می گفت بچه ها به کلانتری چهارده بروید و قبل از این که گاردی ها برسند ترتیبش را بدهید. او کاملاً رحیمی را زیر نظر داشت. این خصوصیات نمی تواند مال یک آدم معمولی باشد.

بنابراین حفاظت از امام را بر عهده می گیرد و به خوبی هم انجام می دهد اما پاسخ نکته ای که گفتید منظورم از این که شهید بروجردی از معدود آدم هایی بود که دلهره انقلاب را داشت چیست این است که ایشان به تدریج تبدیل به فردی می شود که با امام ارتباط نزدیک برقرار می کند. اتفاقاتی هم این وسط می افتد مثل این که سران ارتش را می گیرند. کلاً خیلی ماجراها دارد. یکسری آمریکایی ها را از ستاد کل می گیرند و چطور می شود که تانک ها و توپخانه گارد شاهنشاهی که می خواستند بیایند کودتا کنند فیتیله آن ها را پایین می کشند... ماجراهای زیادی است که اجازه بدهید وارد آن ها نشوم اما آن چه مهم است این است که بروجردی نا خودآگاه چنین محوریتی در انقلاب پیدا می کند و این قدر به شخص امام نزدیک می شود. اما بیشتر از یک ماه و خرده ای نمی گذرد که غائله گنبد شروع می شود. بعد غائله بلوچستان و بعد هم کردستان و مهاباد و سنندج و بعد پاوه شروع می شود. بروجردی این جا هجرتی می کند که به نظر من منحصر به فرد است.

موقعی که امام به قم می روند؟

نه هنوز حضرت امام به قم نرفته اند. بروجردی احساس می کند برای حفاظت از امام نباید فقط در کنار امام بود. تشخیص می دهد که برای حفاظت از امام باید برود به کردستان نه این که از نظر فیزیکی در کنار ایشان باشد. این نکته خیلی ظریفی است و چقدر تشخیص درستی بوده. تازه هنوز کردستان کردستان آشوب و بلوا نبوده. گنبد و بلوچستان هم درگیر با آن فتنه ها نبوده. از طرفی کنار امام بودن افتخار کمی نیست. عشق و لذت کمی هم نیست و بروجردی به این می رسد که باید همه این ها را رها کند و برای این که بتواند انقلاب و امام را حفظ کند برود در مرکز این توطئه ها و فتنه ها. به نظر من این اوج نگاه عمیق و ژرف نگری بروجردی از آینده انقلاب بود و این که چطور از خودش می گذرد. می دانید شهید محلاتی قبل از این که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه شود از طرف امام می رود به کردستان و با ایشان مذاکره می کند برای فرماندهی سپاه؟
بعد از آقای منصوری و ابوشریف و مرتضی رضایی؟

به هر ترتیبی شهید محلاتی می رود و تشخیص می دهد که اگر می خواهید من خدمت کنم این طوری و با وجود آقای بروجردی بهتر می توانم خدمت کنم. واقعاً کمتر آدمی هست که از حضرت امام دل بکند.

در واقع شما به سؤالی که من مدت ها برای خودم داشتم که چرا و چطور چنین آدمی در قواره شهید بروجردی و با چنین پس زمینه ها و پیش زمینه هایی فرمانده سپاه نشده بود پاسخ دادید و حلش کردید؛ البته ضمن احترام به آقای محسن رضایی و همه تلاش هایی که در این جایگاه در دفاع مقدس کردند.

بروجردی خودش فرماندهی را قبول نمی کرد. این آینده نگری هایی که من در دل صحبت هایم به شما گفتم از این فرد زیاد دیده شد. ایشان همیشه خیلی جلوترها را می دید و این هم سندهایی که من به شما ارائه می دهم. این باعث می شد که همیشه از زمان جلو باشد. از خیلی های دیگر جلو بود. پیش بینی هایش درست از آب درمی آمد. همین باعث شد که وقتی وارد کردستان می شود بعد از مدت بسیار کوتاهی بفهمد رمز موفقیتش در این است که با مردم کُرد از ته دل اخت بشود و برای همین هم به او لقب مسیح کردستان را می دهند. ایشان عقیده داشت تا ما از ته دل با مردم کردستان ارتباط برقرار نکنیم و تا دل این ها را به دست نیاوریم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم؛ حتی اگر صد لشکر زرهی هم به این جا بفرستیم.

ایشان مخالف یکسری تزهایی بود که در جای خودش باید دنبال شود مثل این که ما اصلاً نباید به کار مسلحانه در کردستان اصالت بدهیم. حرفش این بود که ما این قدر باید با این مردم کار کنیم برای این که نسل اندر نسل به این ها خیانت شده و همیشه حکومت مرکزی به مردم کرد خیانت می کرده. اگر هم کسی از طرف کردستان عراق و آمریکایی ها یا هر کسی آمده از این ها به عنوان ابزار استفاده کرده اند.

کردها تفنگ به دستانی هستند که نمی دانند چرا شلیک می کنند چون هر وقت شلیک کرده و به هدفی رسیده اند یک هدف بزرگتری آمده و این ها را دور زده است. این ها همیشه آلت دست بوده اند و این پرونده سنگینی است که بروجردی خیلی سریع عمق آن را فهمید و گفت ما باید آن قدر با این ها همراه شویم تا باور کنند که ما دیگر مثل حکومت های مرکزی قبلی نیستیم. شما باید کردستان را این طوری در وجود شهید بروجردی دنبال کنید. با این که خیلی ها قبولش نداشتند یعنی درک نمی کردند که او چه می گوید. در کردستان ببینید چرا یکسری با او موافق بودند و یکسری هم مخالف و مظلومانه شهید شد؟

برای این که به این رسیده بود که باید تمام آن خسرانی که تاریخ ایران به کردستان و مردم کرد زده محو کند و این کار بسیار سنگینی است چون همیشه حکومت مرکزی به این مردم خیانت کرده. حالا هم که من حکومت مرکزی ای هستم که می خواهم از صمیم قلب با شما یکدل و همراه بشوم. بروجردی می گفت ما این قدر باید با این ها خوب بشویم - نه این که نقش بازی کنیم و این قدر باید با این ها اخت شویم تا باور کنند. وقتی باور کنند دیگر کردستان دست ماست و این تئوری ای بود که متأسفانه خیلی ها نتوانستند آن را درک کنند. به همین خاطر بروجردی به سرعت در کردستان شهید شد و ماجراهایی رخ داد که سر جای خودش هست.

کما این که الان هم دارید می بینید باز هم همین تئوری کردستان را آرام کرد وگرنه کومله و دموکرات ها فعال بودند. همین بود که بچه های جهاد بیشتر در دل مردم کُرد جا باز کردند چون از موضع سازندگی رفته بودند و ماجراهایی که به نظر من به حضور بروجردی در کردستان برمی گردد و به ایدئولوژی اصالت انسان از موضع نیاز و به همین دلیل است که من جرأت نمی کنم وارد تهیه و تدوین جلد دوم این کتاب بشوم. فکر می کنم بروجردی ای که من در جلد اول ساختم در مسیح کردستان در جلد دوم همان بروجردی آدمی است که به عرفان فلسفه و انسان گرایی رو می آورد که اصلاً از اسلحه متنفر است.

این کتاب کار بزرگی می شود. به همین خاطر به همان دلیل که زندگی قبل از انقلابش این قدر ناشناخته بود با آن که بعضی ها در توصیف زندگی بعد از انقلابش هم می گویند بروجردی می رفت سنندج و پاوه - همین چیزهایی که الان دارند می گویند و رفت به فلان عملیات؛ من اصلاً نمی توانم بروجردی ای را که خودم ازش شناخت پیدا کرده ام در این کارهای عملیاتی و مقابله با کومله درست و دقیق تجسم کنم و ببینم.

زیبایی بروجردی در این است که در دل عملیاتی به یکی از مردم کُرد که دارند برایش می جنگند می گوید کاک ممد! بیا برو خانه؛ عملیات بس است. می گوید چرا؟ می گوید برو بچه ات دارد به دنیا می آید. وقتی این مرد می رود و می بیند بچه اش به دنیا آمده اسمش را به احترام بروجردی می گذارد محمد و اوج معرفت و کمال محمد بروجردی در همین نکته است که یک کرد به این باور برسد و بروجردی هم به هدفش. به همین دلیل جلد دوم نبرد کتاب زندگی بروجردی را جدی تعقیب نکنید چرا که او به کمال خودش رسیده بود و بروجردی دیگر چیزی نداشت که بخواهد به دست بیاورد. من بروجردی را در مصائب و فقر پیدا کردم.

در گمنامی سیاسی دنبال کردم. در بلبشوی اجتماعی 1356 و 1357 1355 دنبال کردم و در مرکز انقلاب که ماجرای امام باشد به او رسیدم. اما بعد دیدم که این شناخت از بروجردی تازه در اول راه است و کمالش را در کوه های سر به فلک کشیده گمنام و پر از فتنه کردستان دیدم و شخصیت بروجردی به نظر من به این راحتی ها نیست که شما بتوانید به مردم معرفی کنید.

وقتی من قصد کردم به شخصیت بروجردی بپردازم در حالی بود که اصلاً بروجردی را نمی شناختم و او را ندیده بودم. من اصلاً به عمرم بروجردی را ندیده ام. حتی یک بار هم با او ملاقات نداشتم.

شما چند سال تان است؟

من سال 1335 به دنیا آمده ام. همیشه در خوزستان بوده ام. از اول تا آخر جنگ به خوزستان می رفتم. کردستان یعنی همان شمال غرب را سال های 1365 - 1366 به بعد رفتم. بنابراین قبلش در جریان کردستان نبودم که بتوانم بروجردی را ببینم. اما وقتی به من گفتند در زمینه زندگی بروجردی کاری بکن چهار پنج هزار صفحه نوار پیاده شده از مصاحبه هایی درباره شهید بروجردی به من دادند که وقتی من مطالعه کردم دیدم متأسفانه اصلاً نمی توانم بروجردی را در آن نوارها پیدا کنم.

چون افرادی که صحبت می کردند کارشان هدفمند نبود. خیلی کلی می گفتند اما مسائل جاری اش را نمی دانستند. به همین خاطر گروهی را تشکیل دادیم و اتاق فکری را من تشکیل دادم که می توانم از بزرگوارانی مثل آقایان مصطفی ایزدی - هدایت الله لطفیان - مصطفی تحیری نام ببرم و به این ترتیب شناسایی و ارتباط با یکایک افراد معاشر با بروجردی بهتر و بهتر شد. بعد هم همان طور که خود بروجردی شاخه شاخه کار می کرد ما نیز رفتیم و این افراد را شناسایی کردیم.

مثلاً آقای شقاقی نامی هنوز هم هست که در آن هسته های اولیه ای که از نظر اعتقادی شکل گرفت خیلی با او همراه بود. وقتی من با این ها آشنا شدم متوجه شدم بروجردی ای که دارند می گویند با بروجردی ای که واقعیت داشته بسیار فاصله دارد. در حین تحقیق من سراغ خیلی ها رفتم. در آن دو سه سالی که تحقیق کردم افراد زیادی را رفتم دنبال شان. وقتی من با یکی دو تا از شخصیت های معروف سپاه و سیاسی نظام مطرح کردم که بروجردی در یک شب پنج عملیات انجام داده باور نمی کردند. کم کم برای من هم سؤال ایجاد شد که آیا واقعاً این اتفاق افتاده یا نه؟

چون در کتاب هایی که می نویسم این طور نیست که هر کس هر چه بگوید من آن را قبول کنم. می روم از منظرهای مختلف درباره آن تحقیق می کنم. در این قضیه به خاطر این که به آن آمریکایی ها و خبرنگاران خارجی می خواست نقیض حرف شاه را ثابت کند برای من هم مهم شده بود که واقعاً این کار شده یا نشده. خیلی فکر مرا مشغول کرده بود و منابع اطلاعاتی من هم متأسفانه محدود بود. چرا که آن پنج تیمی که گفتم جدای از همدیگر بودند خودشان هم نمی دانستند که آن شب با هم عملیات دارند. ماجرای همان یک نفر بنده خدایی که آن شب مجروح شده بود برای من خیلی مهم بود که این قضیه را چه کار کنم.

تصور کنید در دنیای پر دغدغه ای که من داشتم یک شب شهید بروجردی به خوابم آمد و خواب دیدم شب ساعت حدود نه و نیم درست همان ساعتی که آن پنج عملیات می خواهد انجام شود در میدان مولوی هستم. بروجردی با موتوری می آید و مرا سوار می کند - من نه بروجردی را دیده ام و می شناسم و نه او مرا می شناسد - در خواب میدان مولوی خیلی هم تاریک بود. سوار موتور می شویم و مرا می برد همه آن عملیات ها را نشانم می دهد. بدون این که یک کلمه به من بگوید که من به چه دلیل این کار را برایت می کنم. بعداً هم که رفتم دیدم واقعاً همان نشانه هایی بود که ما دیدیم. یک کلمه هم نگفت که من آوردمت تا تو باور کنی.

طوری بود که من باورم شد خودم آن عملیات ها را انجام داده ام و برایم امکان پذیر شد. فردا که بیدار شدم فهمیدم که هیچ شکی در این کار نیست و دیگر نیازی نیست که بیشتر از این تحقیق کنم. این خیلی برای من مهم بود که خود شهید بروجردی در نوشتن این کتاب و انجام این تحقیق این قدر راحت با من تماس برقرار کرد و دستم را گرفت. این شاید بهترین پاداشی بود که به من داده شد و هیچ وقت هم نمی توانم این قضیه را فراموش کنم. به همین دلیل این مطلب کار مرا آسان کرد و خیلی محکم کتاب را نوشتم و دیگر هم گوش به حرف کسی ندادم...



منبع: نوید شاهد
صفحه 1  
1 صفحه - 1 رکورد




© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »